به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

شاعر : شهريار

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم به مرگ زنده شدن هم حکايتي است عجيب
نه خاکيم که به زندان خاک‌دان مانم در آشيانه‌ي طوبا نماندم از سرناز
که چون هميشه بهار ايمن از خزان مانم ز جويبار محبت چشيدم آب حيات
که گنج باشم و بي‌نام و بي‌نشان مانم چه سال‌ها که خزيدم به کنج تنهايي
بدان اميد که از چشم بد نهان مانم دريچه‌هاي شبستان به مهر و مه بستم
که از رفيق زيانکار در امان مانم به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
کزين ترانه به مرغان صبح‌خوان مانم به شمع صبحدم شهريار و قرآنش